باز باران با ترانهمي خورد بر بام خانهيادم آيد كربلا رادشت پر شور و نوا راگردش يك روز غمگين ، گرم و خونينلرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها راباز باران
با صداي گريه هاي كودكانهاز فراز گونه هاي زرد و عطشان ، با گهرهاي فراوانمي چكد از چشم طفلان پريشان ، پشت نخلستان نشستهرود پر پيچ و خمي در حسرت لبهاي ساقيچشم در چشمان هم
آرام و سنگين مي چكد آهسته از چشمان سقا بر لب اين رود پيچان باز باران با ترانه آيد از چشمان مردي خسته جانهيهات بر لب ،از عطش در تاب و در تبنرم نرمك مي چكد اين قطره ها
روي لب شش ماهه طفلي رو به پايان مرد محزون دست پر خون مي فشاند
از گلوي نازك شش ماهه بر لب هاي خشك آسمان با چشم گريان باز هم اينجا عطش آتش شراره جسمها افتاده بي سر پاره پارهمي چكد از گوشها باران خون و كودكان بي گوشوارهشعله در دامان و در پا مي خلد خار مغيلانوندرين تفتيده دشت و سينه ها برپاست طوفاندستها آماده ي شلاق و سيليچهره ها از بارش شلاقها گرديده نيليدراين صحراي سوزان مي دود طفلي سه ساله پر ز ناله ، پاي خسته ، دلشكستهروبرو بر نيزه ها خورشيد تابانمي چكد از نوك سرخ نيزه ها بر خاك سوزان باز باران باز باران
قطره قطره مي چكد از چوب محمل خاكهاي چادر زينب به آرامي شود گلمي رود اين كاروان منزل به منزلمي شود از هر طرف اين كاروان هم سنگ بارانآري آري باز سنگ و باز بارانآري آري تا نگيرد شعله ها در دل زبانهتا نگيرد دامن طفلان محزون را نشانهتا نبيند كودكي لب تشنه اينجا اشك ساقيبر فراز خيمه، بر گونه ها بر مشك ساقيكاش مي باريد باران
كاش مي باريد باران
شعر از علي اصغر كوهكن